سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حلقه‌ی محاصره تنگ‌تر و صدای غژغژ تانک‌ها نزدیک‌تر می‌شد. گلوله‌های خمپاره که تا ساعتی پیش، پشت سر هم سوت می‌کشید و کنار خاکریز پایین می‌آمد، فروکش کرده بود و سکوت کم‌کم جا باز کرد. ابر تیره‌ای رمق آفتاب را گرفته بود. بچّه‌ها زیر حرارت کم‌زور آفتاب، کز کرده بودند پای خاکریز و لب نمی‌جنباندند.یکی از آن‌ها با رنگ و رویی پریده، افتاده بود کناری و به سختی نفس می‌کشید. زخمش دهان باز کرده و خون خشکیده‌ی روی آن سیاه می‌زد. چند نفر دیگر هم که ترکش‌های ریز و درشت روی سر و گردنشان نشسته بود، در دَم شهید شدند. یکی از بچّه‌ها نشسته بود بالای سرشان و از زور گریه چشم‌هایش سرخ شده بود. محمّد رفت طرفش. دستش را گرفت و گفت: «بسه دیگه، تا تَقی به توقی می‌خوره، اشکت دَم مشکته. جای بدی که نرفتن.» و او را از زمین بلند کرد.

جعبه‌های مهمات خالی بود. محمّد آخرین نارنجک را در دستش سبک، سنگین کرد و گفت: «این یکی هم راه به جایی نمی‌بره.» جواد خشاب خالی کلاش را جا انداخت و سرش را از خاکریز آورد بالا. تانک‌ها آرام آرام می‌آمدند جلو و خاک را شیار می‌زدند. صدای شنی تانک هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. نگران حال زخمی‌ها بودم. ترس و دلهره درونم را می‌جوید. نسیم بی‌رمقی هل خورد طرف خاکریز.

آرنج لباس جواد را کشیدم و گفتم: «سرت رو بدزد؛ مگر نمی‌بینی چه بساطیه؟» دستی به ریش تُنُکش کشید. چشم در چشمم شد و گفت: «حسین جان! دیگر چه فرقی می‌‌کنه. شهید هم نشیم، اسیری رو شاخه‌مونه.» پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم: «امیدت به خدا باشه.» طاقت نیاورد و گفت: «انگار حرف آخر رو عراقی‌ها می‌زنن. دلگیر نشید ها! فکر کنم کار گروهانمون تمومه. هفت تا جون هم داشته باشیم، یکیش هم به در نمی‌بریم. کمر راه بسته شده.» اخمی نشست بین ابروهایم و گفتم: «تو هم فقط بلدی توی دل ما رو خالی کنی. نمی‌تونی جلوی زبونت رو بگیری؟» محمّد برگشت طرفم و گفت: «ولش کن حسین! می‌خواد دو کلام درد دل کنه. راحتش بذار. حرف نزنه که غمباد می‌گیره.» ناگهان مین ضد تانکی منفجر شد. زمین زیر پایمان لرزید و آتش و دود یکی از تانک‌های عراقی را بلعید. محمّد دستش را ستون بدن کرد و سرش را از خاکریز آورد بالا. برگشت و گفت: «عراقی‌ها مثل مور و ملخ ریختند توی دشت. دارن می‌یان سمت خاکریز. حالا چی‌کار کنیم؟»


جواد خیره شد به صورت آرام و سبزه‌ی محمّد و گفت: «آقا معلّم دیگر باید از خیر درس و مدرسه و کهنوج بگذری.» محمّد پایین بادگیرش را مرتب کرد و گفت: «جوادجان! چقدر سخت می‌گیری. از اسب افتادیم، از اصل که نیفتادیم.» چند نفر از بچّه‌ها با خود خلوت کرده بودند و زیر لب ذکر می‌گفتند. نگاه از آن‌ها گرفتم و گفتم: «می‌گن نبرد تا شرق دجله کشیده شده. زبونم لال، نکنه عملیّات... .»


جواد که یله داده بود سینه‌ی خاکریز، گفت: «حاشیه نرو، حرفت رو بزن. عملیّات چی؟» در حالی که خیره شده بودم به جنازه‌ی شهدا و بوی خاک و خون پیچیده بود توی دماغم، این جور مواقع دست و پایم را گم می‌‌کردم و حال و روز خودم را نمی‌فهمیدم، گفتم: «هیچی. می‌دونم همه چی دقیق و حساب شده است.» جواد متعجب نگاهم کرد و گفت: «پس چه مرگته؟ چه فکری توی کله‌ات چرخ می‌زنه؟ نکنه داری خاطرات ریز و درشتت رو مرور می‌کنی؟»


ـ هیچی نیست. یه کمی دلهره دارم.

محمّد نرم خندید و گفت: «به خدا واگذار کن. هر چی صلاح اونه، مصلحت ماست.» محمّد سعی می‌کرد ما را دلداری بدهد. از زور نگرانی شقیقه‌هایم گر گرفته بود. دوباره لب‌هایم قفل شد و در خودم فرو رفتم. محمّد نگاهی دزدکی انداخت سمت تانک‌ها و زیر لب غرید: «این‌ها دیگه از کدام جهنّم‌درّه پیداشون شد. سه نفر دارن از خاکریز می‌یان بالا.» معطّل نکرد. ضامن نارنجک را کشید و انداخت طرفشان. هر سه نقش زمین شدند. لبخندی رضایت‌بخش صورتش را پوشاند.

جواد گفت: «فکر کنم تا حالا خاکریز رو دور زدن.» نگاهی انداختم سمت زخمی‌ها و گفتم: «اون‌ها رحم ندارن. نکنه یه وقت بلایی سر زخمی‌‌ها بیارن.» محمّد گفت: «به دلت بد نیار. زمین خورده رو که زمین نمی‌زنن. این طفلی‌ها از زور تشنگی و جراحت نا ندارن لب بجنبانند.» جواد دنده به دنده شد. برگشت طرفم و گفت: «زبونت رو گاز بگیر. این قدر هم آسمون و ریسمون به هم نباف. عراقی‌ها گل بی‌خارن. خوبیت نداره پشت سرشون حرف‌های صد من یه غاز بزنی. کمی احترام برای چاشنی لازمه که تحویلمون... .»


با شنیدن صدای «قِفْ!» بقیه‌‌ی حرف ماسید توی دهانش. بچّه‌ها آرام از زمین کنده شدند. نیروهای عراقی دورتادور ما حلقه زدند. صدای ناله‌ی آیفایی کنار خاکریز خاموش شد. دست‌هایمان را روی سرمان گذاشتیم و گیج و منگ خیره شدیم به عراقی‌ها. تعدادی خبرنگار دوربین به دست، ایستاده بودند روبه‌رو. فرمانده عراقی چشم‌هایش را تنگ کرد و با دست اشاره کرد که بنشینیم. دو سه نفر از سربازها شروع کردند به بستن دست‌هایمان. همان طور که مشغول بودند، نیش لگدشان می‌نشست روی بدنمان. چند نفر از آن‌ها رفتند طرف زخمی‌ها. بند دلم پاره شد. یک نگاهم به فرمانده عراقی بود و یک نگاهم به زخمی‌ها. یکی از آن‌ها کلت ماکارف را از کمرش کشید و لوله را گرفت روی سر یکی از بچّه‌ها. چهره‌ام رنگ باخت و لب‌هایم از خشم می‌لرزید. ناامیدانه در پس پرده‌ی اشک چشم دوختم به اسلحه. دلم می‌خواست از غصه بترکد. تحملش در کفم نبود. صدای هق‌هقم بلند شد. نگاه‌ها برگشت طرفم. فرمانده جلو آمد. دستی به کمرش زد و با دست دیگر محکم کوبید روی شانه‌ام و قاه‌قاه خندید. شیارهای عمیق کنار چشمش واضح‌تر دیده می‌شد.

جواد زیر لب غرید: «رو آب بخندی هی!» فرمانده اشاره کرد طرف سرباز. سرباز کلت را غلاف کرد و سه نفر دیگر را صدا زد. زیر بغل مجروح‌ها را گرفتند و گذاشتند پشت آیفا. قلبم که تا آن لحظه مثل خُم سرکه می‌جوشید، آرام گرفت. محمّد نگاه بغض‌آلودی انداخت طرف سربازها و گفت: «بزدل‌ها. دستمون بسته، باز هم می‌ترسن.» یکی از سربازها لگدی پراند طرف محمّد و گفت: «اُسْکُتْ، شُعُور مَا عِنْدَک.» و چند نفری ریختند سرش و با پوتین افتادند به جانش. خون از بینی و گوشه‌ی لبش بیرون زد. فریاد زدم: «نامردها! دست از سرش بردارید.» سربازی که نزدیکم ایستاده بود، با قنداق اسلحه کوبید توی صورتم. مزه‌ی شور خون پیچید توی دهانم. آن را تف کردم و از زمین کنده شدم. شانه به شانه‌ی محمّد ایستادم. حال خوشی نداشت. دست‌هایمان از پشت بسته شده بود. مات شدم به صورتش. نفسش بریده‌بریده بالا می‌آمد. حس کردم دارد زیر نگاه‌های سنگین خبرنگاران لِه می‌شود. رگ غیرتش گل کرد و فریاد زد: «مرگ بر صدام، ضد اسلام


نگاه دوربین‌ها که لبخند غرورآفرین سربازان عراقی را ضبط می‌کرد، چرخید روی هیکل ترکه‌ای و سیاه‌چرده‌ی محمّد. همه با شگفتی خیره‌اش شدند. سرباز عراقی شلاق را در دستش جابه‌‌جا کرد و روی سر و صورت محمّد پایین آورد. کمی بعد شانه‌اش را کشید و به طرف ماشین هل داد. محمّد همچنان هوار می‌کشید: «مرگ بر صدام، ضد اسلام.» سوار ماشین که شد، جواد توی گوشم پچ‌پچ کرد: «خدا بهش رحم کنه. حتماً اعدامش می‌کنن


ـ جرأتش رو ندارن. خبرنگارهای خارجی ازش فیلم گرفتن. دنیا می‌فهمه که محمّد سالم اسیر شده. اگر بکشنش، برای خودشون بد می‌شه.

چند قطره اشک خزید روی گونه‌هایش و گفت: «پس حتماً می‌برندش انفرادی و تا جون داره شکنجه‌اش می‌دَن و لیچار بارش می‌کنن.» سرباز عراقی آمد طرف ما. شانه‌هایمان را کشید و هُل داد طرف ماشین. انگار به جای پا، دو ستون سیمانی را دنبال خودم می‌کشیدم. به زور قدم بر می‌داشتم. بقیه‌ی بچّه‌ها با دست‌های بسته پشت سرم سوار شدند. نگاه انداختم پایین خاکریز. شهدا بی‌جان افتاده بودند کنار هم. ماشین که از خاکریز فاصله گرفت، خورشید به طاق آسمان چسبیده بود و حرارت کم‌زور و زمستانی آن، هنوز روی جنازه‌ی آن‌ها می‌تابید.






تاریخ : جمعه 87/6/29 | 1:52 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.


قالب وبلاگ

کد موس


قالب وبلاگ